رمان بارونی عشق
رمان بارونی عشق

و عشق نه اینکه قدم زدن زیر بارون توی یه روز پاییزی....عشق یعنی بودن توی قلب هم حتی تو قبر....اخ که چقدر دوریم عزیزم


شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!

 

-            ممنون.نظراتتون كاملا درسته و مخالفتي ندارم.من هدف هاي بزرگي دارم و خيلي هم رويايي نيستن و بايد به همه ي اهدافم برسم و دوست دارم اگه حالا كه به اهدافم نزديك ترم همسر آينده ام مخالفتي نداشته باشه و بهم كمك كنه.؛براي من "نشدي " وجود ندارد .و اينكه تا انجا كه خدا كمك كند سعي ميكنم چهار چوپ هر چيزي را كه مي پذيرم و نسبت به هر كاري كه تعهدي دارم عمل ميكنم.و اينكه من بايد سركار برم.شما مشكلي ندارين؟
-            البته كه نه،من كه گفتم
-            بله گفتيد
-            خب از خودم بپرسين!
-            شما وضع مادي مناسبي دارين اما از خصوصيات اخلاقيتون چيززيادي نميدونم.زود عصباني ميشين؟عصبانيتتون چقدر طول ميكشد؟ماهتولدتون؟
-            روانشناسي قبل ازدواج..!!ببخشيد.عصباني وقتي ميشم كه يك موضوعي واقعا عذابم بده،خيلي طول نميكشه،البته اگه دلخور نشم.من متولد ارديبهشت هستم.
-            منم همين طورهستم نبايد ناراحت بشم ،زود عصباني ميشم و آتيشم زود خاموش ميشه،دير مي رنجم اما اگه برنجم دلم سخت درست ميشه،و با همه هم دوستانه برخورد ميكنم
-            خب پس خيلي عاليه.تولد شما ؟
-            ارديبهشت
چند دقيقه اي به سكوت گذشت و مرتضي گفت:يك سوال بپرسم؟
-            بفرماييد
-            نظرتون درباره ي من چيه؟
-            خب...ويژگي هاتون خوبه.
-            نه منظورم اينه كه...
-            ميوه بفرماييد
-            ممنون.درحالي كه سيبي را در دست گرفته بود گفت خواهش ميكنم فكر كنيد و جواب بديد و اين و بدانيد اگه با اين گستاخي ميگم براي اينه كه من از خيلي وقت پيش شما را در نظر داشتم اما نميتونستم چيزي بگم .من واقعا دوستتون دارم.سرش را پايين انداخت و يكم سرخ شده بود و گفت از اين احساساتي بودن نفرت دارم
-            احساساتي بودن خيلي هم بد نيست.سرم را به زير انداختم و به حرفاش فكر ميكردم.
-            شما سوالي نداري؟
-            نه.همه چيز و كامل و كافي گفتين.
-            پس با اجازتون .واز اتاق خارج شد و بعد از دقايقي رفتند.
دوست داشتني بود.خيلي نگذشته بود دلم براش تنگ شده بود اما به خودم گفتم مهسا؟خودتو كنترل كن !
خيلي راحت قلبم و به تصرف خودش در آورده بود.مامانم امد توي اتاق و روي تختم نشست و گفت:خب!دخترم.چي ميگي؟
-            هر چي شما و بابا بگين
-            آخه تو مگه گوش ميكني؟
-            آره
-            من كه ميگم نه
-            چرا؟
-            قرار شد هرچي ما بگيم.
-            دليلتون چيه؟با دليل
-            از دست تو
-            نخير
-            چي؟
-            دوستش دارم
-            عجب بابا.صورتمو بوسيد و گفت مباركت باشه!
سه شنبه ميان واسه بله برون!دل توي دلم نبود استرس تمام وجودم را گرفته بود حس غريبي داشتم .خدايا انتخاب سختي بود شايد اگه يكم فكر ميكردم....
سه شنبه از راه رسيد
امير:مهسا خانم مطمئني؟
-            به چي؟
-            مهسا تازگي ها خنگ ميزني ها؟
-            بي ادب!بد!چرا؟
-            خدا از الان مرتضي را بيامرزد.ميخوايش؟
-            به تو چه.
-            برو بابا.
-            داداشي....؟
محل نداد
-            داداشي جونم....
-            جونم؟
-            خداحافظ
-            مسخره
-            هه هه هه
مامان:آماده شدي مهسا؟
تقريبا
-            زود باش
-            چه عجله اي!!!
امير:معلومه ديگه ميخواد از شرت خلاص بشه
-            عمرا ...حالا حالا ها هستم
-            خدا هممون را بيامرزه!
مامان:بسه بچه هاي گنده!
رفتم جلوي آينه و لباس مشكي و شلوار لي كه پوشيده بودم را نگاه ميكردم.مناسب بود اما يك جاي كار ميلنگيد.اوف...ايراد از كجاست؟دير شد!
امير شانه را برداشت و موهام و شانه زد و گفت ايراد اينجاست.موهاي بلندم و كه به كمرم مي رسيد را شانه ميزد و منم غرق افكارم بودم.بعد يك مدتي امير با شانه زد به پشتمو گفت خب بقيش با خودت!
جلوي موهايم را درست كردم و موهام و بستم و شال سفيدم را سرم كردم و ادكلن را برداشتم و يه دوش كامل گرفتم و روي تخت نشستم تا خاطراتم را مرور كنم.
مدتي نگذشت كه مرتضي و خانواده اش آمدند خانه!و منم بعد مدت كوتاهي به اتاق رفتم و سلام كردم و به آشپزخانه رفتم .مادر مرتضي صدام كرد:اين عروس قشنگ ما كجاست؟
چايي را برداشتم و به اتاق رفتكم و تعارف كردم و نشستم .بعد فاطمه خانم .انگشتر و يه پيراهن و دامن خيلي قشنگي را به من داد و گفت اميدوارم هميشه شاد و خوشحال باشي دخترم.
قرار شد آخر هفته جشن عقد را بگيريم .واي مرتضي واسه من بود .هر بار كه مي ديدمش علاقه ام نسبت بهش بيشتر ميشد.
فرداي آن روز رفتيم تا يك لباس مجلسي خيلي قشنگي بگيريمو يك عطر ديگه هم گرفتم.لباسام تقريبا كامل شده بود.پنج شنبه هم به آرايشگاه رفتم و بعد دو-سه ساعتي كه زير دست اين آرايشگر نشستم .ديگه كاملا براي رفتن به جشن آماده شده بودم.صداي موسيقي شاد همه جا را پر كرده بود.
از آرايشگاه كه بيرون آمدم جمعيت زيادي بودند.مرتضي خيلي زود چادر را روي سرم انداخت و پايين كشيد تا صورتم هم ديده نشه.گفتم من جايي را نمي بينم!
-            عيبي نداره عزيزم.من دستت وميگيرم و مي برمت!

دستم را كه گرفت گرماي وجودش را حس كردم.در ماشين راباز كرد و من سوار شدم و بعد به راه افتاديم چندتا چاده و خيابون ها را كه رد كرديم به خانه رسيديم

نایت اسکین



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,

|
 


قلب عاشق میشکند...رفته رفته روبه نابودی...تنها یاد او...جان کندن از این دنیای خاکی را سخت میکند....


تازیانه شبنم.رمان1
تازیانه شبنم.رمان 1
شاید نوازش نسیم.رمان2
شاید نوازش نسیم.رمان2
قلب مجنونم.رمان3
قلب مجنونم.رمان3
برگی از بی اعتنایی عشق
برگی از بی اعتنایی عشق
عاشقانه ها...
عاشقانه ها...

 

بارووون

 

 

 

sms.
شب ازدواج و لباس عروس و عشق واقعی گذشته...
یه خبر...یه شتاب...یه حسرت...
ساز مخالف
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم.خواشتگاری!
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم
شاید نوازش نسیم..
شاید نوازش نسیم..

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 26316
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



شابلون فرنچ ناخن خرید عینک خرید عینک های آفتابی